یک جوان از عالمی پرسید: من جوان هستم و نمی توانم خود را از نگاه به نامحرم منع کنم، چاره ام چیست؟
عالم نیز کوزه ای پر از شیر به او داد و به او توصیه کرد که کوزه را سالم به جایی ببرد و هیچ چیز از کوزه بیرون نریزد و از شخصی درخواست کرد او را همراهی کند و اگر شیر را ریخت جلوی همه ی مردم او را کتک بزند!
جوان کوزه را سالم به مقصد رساند و چیزی بیرون نریخت.
عالم از او پرسید: چند دختر سر راهت دیدی؟
جوان جواب داد: هیچ!؛ فقط به فکر آن بودم که شیر را نریزم که مبادا در جلوی مردم کتک بخورم و خار و خفیف شوم.
عالم
گفت: این حکایت مؤمنی است که همیشه خدا را ناظر بر کارهایش می بیند و از
روز قیامت و حساب و کتابش که مبادا در منظر مردم خار و خفیف شود بیم
دارد....